روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‌گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می‌کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.»
منبع: غزالى، محمد، کیمیاى سعادت، ج ۱، ص ۱۰۵


وبلاگ رسمی قاسم کریمی

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_21

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_19

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_20

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_17

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_18

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_16

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_12

عابد ,حضرت ,حضرت عیسى
مشخصات
آخرین جستجو ها