یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب‌خیر بودم. شبی در خدمت پدر، رحمه الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: «از اینان، یکی سر برنمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.»
گفت: «جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، به از آن که در پوستین خلق، افتی.»
گلستان سعدی


وبلاگ رسمی قاسم کریمی

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_21

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_19

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_20

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_17

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_18

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_16

گردآوری داستان کوتاه آموزنده_12

مشخصات
آخرین جستجو ها